مادرانه های یک مــــــــادر

زارسون بابا

بابایی تو این 9 ماهه که گذشت مسول درجه اول خواب کردنت بود.. چون بقول خودش میگفت بیا پرواز کنیم یعنی بغلت میکرد و میچرخوندت تا میخوابیدی ولی از وقتی آپاندیس گرفت تو هم چسبیدی به من و اصلا بغل اون خوابت نمیگیره تازه کلی هم گریه میکنی ..اونم خوشحال میشه که من مجبورم بلند شم و اون دراز بکشه البته من که دستم درد میگیره و بیشتر سرگرمت میکنم به شیر دادن و لا لایی تا بخوابی.. تو امر خطیر پوشک عوض کرن هم یاری میکنه وقتی من دستم بند باشه ............ لقب هایی بهت میگه.............. زارسون (یه اصطلاح از خودش در کرده) که با آهنگ میخونه برات انیسم زارسوووووون...انیسم زارسووووووون رووووووووو کپــیلوم ...(یعنی بچه تپلم،که لقب کودکی خ...
29 شهريور 1392

مشق روزگارم

سلام، روزگارم نمیدانی، هر روز که میگذرد چه بیشتر برایم دلبــری میکنی و چه بیشتر که عاشقت نمیشوم... و در میان این چه بیشتر های روزگارت است، که تمام زندگیم را،مشق میکنم برایت.. آری،باز  مادر را مشق تبسمی بده، تا روزگارش بیهوده نگذرد... ...
29 شهريور 1392

9 ماهگی اولین چهار دست و پا وایسادن و بلند شدنت

 ماهگی اولین باریه رفتی رو چهار دست و پا با رعایت تمام جوانب احتیاط... اینقده آروم یه ،یه دقیقه ای وایسادی و به اینطرف و اون طرفو نگاه میکردی و تکون نمیخوردی که مبادا با کله بیفتی و اولین باری خودت دست به چیزی میگیری و بلند میشی اولیشم پای بنده محترم رو گرفتی و بلند شدی... ...
29 شهريور 1392

ساندویچ مخصوص بابیای

الهی فدای این ساندویچ مخصوص باباییش بشم من، داستان از اینجا شروع میشه که اول بابایی بهت حمله میکنه سیر ماچ مالیت میکنه میزارت لای پتو و میپیچونت بعد دودستی محکم میگیردت و کله تو میاره بیرون و بلند میگه حملــــــه بیاین ساندویچ بخورین و این صدای جیغ توییه که از ملچ ملوچ بابایی بلندتره و تموم خونه رو پر میکنه و دل منو که دیگه نگو و نپرس... ...
29 شهريور 1392

اولین شهادت امام مهربان توست

خوب من سلام آمین مگو که نمیدانم چگونه دعایت کنم مادر درحالی که سه سال است ، خط خورده ام  از دیدار این بارگاه هرچند ، خوب میدانم که آقایش دورا دور همیشه حواسش هست،حتی به من! و شاید حق مردمکان چشم من است که دیگر هرگز از نزدیک نبینمش... اما هر چه هستم ، باز هم مادرم پس دعایت میکنم مادر که رخصت هم دهد مارا شه خوبان که پابوسش برم  چشمان معصومانه ات ...شاید کنی نجوا : به جان مادرت  آقا ، ببخشان مادر بیچاره ی ما  را ... ....................... کودکم تا امروز که 9 ماه است که در برابر چشمانم عاشقانه نگاهت میکنم این اولین شهادت امام مهربان توست ،امامی که هرچه من هر چه بابای خوبت و هرچ...
29 شهريور 1392

لپ لپ مادر

این روزها ، آنقدر شیرین شده ای که قند هم تلخی میزند انگار خوشبحالت که اینقدر بی شیله پیله ای و دلت تنها به کاسه ی لپ لپی تو خالی خوش است این روزها ، هر چیز تو خالی را که میبینی بی چون و چرا چیزی درآن می اندازی و شوق سراپایت را میگیرد، این روزها ، حتی نمی گذاری دلم ! خالی باشد از شوق زندگی و چه کودکانه استادیست چشمانت که گوشه گوشه ی دلم را پر میکند از خودت از لبخندت دوستدارت دارم من.. ...
29 شهريور 1392

مه مه

الهی فدات بشم من که این 3 روزه برا اولین بار بجای اینکه دد صدام کنی دنبالم راه میفتی و میگی مه مه اینقده ذوقولیم میشه که نگو و نپرس یعنی 8 ماه و22 روزه بودی.. دو ماهه که بودی یادمه موقع گریه کردن عین بع بعی ها میگفتی مه باز نفس میگرفتی باصدای کشیده و پیاپی میگفتی مــــه مـــه مـــــه .. شش ماهگی هم شروع به د د گفتن به معنی دست دست و آواز و.. و ب ب به معنی بای بای کردنت بود اوایل8 ماهگی م با آب وتاب به به رو میگفتی که من حرصم در میومد و الحمد ا..به ما هم مه مه گفتی و دلمونو بسی شاد کردی ... همون روز (13دی) بابا حاجی اینا تو راه بودن که بیان دیدن بابایی و صد البته دیدن من و ...
29 شهريور 1392

اولین آمپول و سرلاک

فدات بشم من که این شربت مربت هایی دکتر براسرماخوردگیت نوشت انگار که نه انگار میخوردیشون... بالاخره شدیم دست به دامان متخصص.. جمعه ساعت 9شب بابا جونی که نمیتونست پشت فرمون بشینه زنگ زد یکی از دوستای قدیمیش بردمون درمنگاه پاستور پیش متخصص اطفال که الهی فدات بشم تو 8 ماه و 20 روزگیت اولین آمپول زدی (به جز واکسنات) و من کلی انگار دردم گرفت با اینکه تو 10 ثانیه هم گریه نکردی.. اینم جاااااااااااااش ضمنا همینکه داشتم ازش عکس میگرفتم یه دل سیر بابات مسخرم کرد و روده بر میخندید که زن آخه جای آمپول بچه مو میخوای بزاری تو نت که چی......بعد صداشو تغییر میداد و میگفت : اولین هاااااااااااا ی انیس و هر...
29 شهريور 1392

مرد خونه........

اااااااااااااای مامان جان اینروزها که من بابایی خونه شدم از اونجا که بابابزرگت (بابا حاجی من)نونوایی داشت و ما هیچوقت نمیرفتیم سر صف نون،حتی تو دوران دانشگاه هم از زیر این کار در میرفتم و تو خونه بابا جونتم این دو سه ساله هرگز نون بگیر نبودم ، تا اینکه شدیم بابای خونه..... یادش بخیر بابا مون که کجو کوله نبود همیشه یه6،5تایی نون میگرفت زود که تموم میشد دوباره میگرفت که نون تازه تو سفره باشه اما من که حوصله این جیگولی بازیارو که ندارم وقتشم ندارم ،خودمونو به نونوایی رسوندیم و یه 16تایی گرفتیم که 6،5روز تو خونه کسی نباشه بگه نون جونم برات بگه که:آشغال میبریم،نون میگیریم،میوه میخریم،سب زمینی پیاز ...
29 شهريور 1392